|
«زخمهای آدم سرمایه است حامد! سرمایه تو با این و اون تقسیم نکن داد نزن، هوار نکش آروم و بی سروصدا همه چی رو تحمل کن!»
(شب یلدا/ کیومرث پوراحمد)
«کشتارگاهم» توی میدانی که «بهمن» بود
حتی «ولی عصر» سمت «راه آهن» بود!
باید پیاده می شدم از «انتظار» اما
این ایستگاه ِ رفته روزی خانه ی من بود
من داغ می کردم ولی بوی کباب آمد!
در «عصر بیداری» نشستم، وقت خواب آمد
از من سوالت را نپرسیدی، نپرسیدی
از نامه های چاهی ات آخر جواب آمد!
بغض زمستانم، که مثل برف غمگین است
حتی ترافیک «ولی عصر» سنگین است
در لابه لای گله ی خوشحالشان گیریم
- قصاب می خندد - همیشه آخرش این است
من دیر کردم از خیابانی که طولانی ست
تو روی ریلی مرده و این شهر طوفانی ست
چاقو بریده هر رگ و هر راه ِ میدان را
اما ندیدی، قهرمان قصه ات جانی است
میدان گیجی، راه را تا آخرش می رفت
که منتظر بودیم و کم کم باورش می رفت
آخر قطارت سِر شد و راه سفر یخ زد
در شهر ما هر کس مسافر شد، سرش می رفت
«بهمن» به «اسفندی» رسید و آخرش دود است
«خورشید پشت ابر»، زیر برف ها بوده ست
نه رفته ای، نه مانده ای، مرد بلاتکلیف
من گفته بودم که برای سوختن زود است
پی نوشت:
کامنت ها بسته است! مخاطب «مرسی» و «ممنون» نویس اگر کامنت نگذارد من راحت ترم.

برچسبها: شعر, ولی عصر, غزل پست مدرن نوشته شده توسط محسن عاصی در شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱ ساعت 12:5 |
لینک ثابت
|