مهمترين جنايتي كه «شغل» در حق من كرده
است، گرفتن زمان، انرژي، جواني، خواب صبح و از اين قبيل چيزها نيست، بلكه «ذهنم» بزرگترين
قرباني كار كردن است.
من بزرگترين ايدههايم را زماني بدست آوردم
كه در تختخوابم از فرط بيخوابي ساعتها به جايي خيره ميشدم و فكر ميكردم، ساعتها
فكر ميكردم و مغزم از يك تصوير به تصوير ديگر، از يك ايده به ايدهي ديگر ميرفت
و پي خلاقيتهايم را ميريخت.
درست از روزي كه سركار رفتم، شبها چنان
خسته بودم كه آخرين تصوير هر شب، لحظهاي بود كه سرم را روي بالش ميگذاشتم و يا اگر
خستگي مجالي ميداد، استرس كمخوابي و صبح زود بيدار شدن من را با ارادهي خودم به
سمت خواب پيش ميبرد!
مبارزه كردم، تمام اين چند سال را مبارزه
كردم، شبها دو يا سه ساعت بيشتر نخوابيدم، از جسمم مايه گذاشتم تا مغزم به دست صاحبان
سرمايه فتح نشود و در اختيار توليد فلان كالا قرار نگيرد، روزهايي كه در كارخانه كار
ميكردم تمام تلاشم را ميكردم كه به شعر فكر كنم و كارم را انجام بدهم، فيزيكي كار
كنم و ذهني به علاقه ام بپردازم، زماني كه با كسي حرف ميزدم، كاري را انجام ميدادم
و يا از يك قسمت كارخانه به قسمت ديگر ميرفتم به شعر فكر ميكردم، در مغزم رباعي مينوشتم،
نه براي عنصر خلق، بلكه براي بيدار نگه داشتن ذهني كه سال ها در شعر ورزيدهاش كرده
بودم، تمرين ميكردم، مصرع، قافيه، ايده، تصوير ميساختم و در موبايلم يادداشت ميكردم،
از همهي آن تلاشها و بعد از كلي دور ريختن و وسواس، مجموعهي سي يا چهل رباعي با
عنوان «كارخانه نوشتها» شد كه ممكن است تا آخر عمر، مثل دفتر مشق اول دبستانم به عنوان
يادگاري براي خودم نگه دارم و يا روزي منتشرش كنم تا به دست شما هم برسد!
اما الان، ساعت چهار صبح در دفتر، مشغول
كاري كه بيشتر از همهي موقعيتهاي شغلي قبلي برايم ايدهآل و دلخواه است، كاري كه
ذهنم را هدف نگرفته، به اين فكر ميكنم كه همهي آن سالهاي سخت و همهي آن تلاشها
اتفاق مثبتي بود، اتفاقي كه در اين روزهاي آسايش سختتر بدست ميآيد، انگار مبارزه
و لمس سختي روح ديوانهي مرا بيشتر تحريك ميكرد! انگار بيشتر تلاش ميكردم و اگر كم
توليد ميكردم اما پر مايهتر بود! چيزي كه از آن صحيت ميكنم گله از اوضاع فعلي يا
هر چيزي شبيه به اين نيست، چون ميدانم كه هر بار كه در زندگيام چيزي را عوض كردهام،
انگيزهها را مطابق با شرايط تغيير دادهام تا بشود همان كه مي خواهم، من از جنون نبرد
حرف ميزنم، از دست آورد روزهاي سختي كه حلاوت دوران آسايش را ندارد!
ميبيني؟ باز جشن يك نفرهست!
يه تولّد كه توي تابوته
27 ساله داري ميسوزي
شمعي و سرنوشتتم فوته!
كادوتو باز كن، بازم شعره
كه جنونت نميره از يادم
زمزمهاش كن، واسه خريدش من
نميدوني كه عمرمو دادم!
بيتها رو بُريده ميخوني
يه غزل مُرده توي
هر مكثت
لااقل شعرتو بغل كن تا
يه نفر باشه داخل عكست!
خندتو ميخرم رفيق، آخه
عكس بيخنده خيلي بيرحمه
بغضهاتو كسي نميخونه
گريههاتو كسي نميفهمه
گيج ِآهنگ بندري هستي
باز داره دستهات ميلرزه
روي موهات «برف شادي» موند!
جشنمون مفت هم نميارزه!
دست خاليت توي جيياته
كيك بيشمع مونده روي ميز
بردار اون چاقو رو بازم بايد
بِبُري، تا تموم بشه همه چيز!
محسن ِروزهاي فروردين
آخرش از كنار ما ميري
شعرهاتو يه عمر ميخونن
آدما از سر شكم سيري!
نوشته شده توسط محسن عاصی در سه شنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۳ ساعت 22:16 |
لینک ثابت |
|