سیگاری بعد از شام

 

یک روایت خوشحال یا چه گوارا !


چیزی حدود نیم قرن پیش در یکی از روزهای قشنگی که بهاری یا پاییزی بودنش دقیقا مشخص نیست ، در یکی از کشورهای آمریکای جنوبی، دکتری تصمیم می گیرد بر ضد نظام استعماری و امپریالیستی قیام کند ، بعد این کار را می کند . به همراه دوست صمیمی اش هی مبارزه می کنند و آخرش پیروز می شوند . ، آقای دکتر پُستر می شود و روی دیوار خانه ها می رود . روی دیوار خانه های جوانان نیم قرن پیش . بعد می رود کشور دیگری مبارزه کند ، در آنجا کشته می شود و باز پسترهایش روی دیوارها می رود .

فکر کنید حدود 15 سال پیش است و جوان مستعدی شعر می گوید ، در همین کرج خودمان هم شعر می گوید ، با دوستانش مدعی پیشتازی در جریانی نوگرا هستند . دوست جوانمان شعر پیشرو را دنبال می کند ، و خوب هم دنبال می کند ، بعد از یک مدت شبیه آقای دکتر پارگراف  قبل می شود . البته فقط قیافه اش شبیه دکتر پارگراف قبل می شود ، بعد کم کم شعرهایش شبیه آقای دکتر پاراگراف قبل می شود ، البته فقط آرمان شعرهایش شبیه آرمان دکتر پاراگراف قبل می شود . از این نقطه به بعد دیگر در مورد دوست جوانمان و سایر ویژگی هایش که شبیه دکتر پارگراف قبلی شده، اطلاع دقیقی در دست نیست .

تقریبا یک ماه قبل ، جوان 15 سال قبلمان که  همچنان شاعر است و همچنان پیشرو و همچنان قیافه ای شبیه آقای دکتر دارد ، برای دوست آقای دکتر که امروز دیکتاتور بزرگی برای خودش شده و آمریکای جنوبی به وجودش افتخار می کند ، در کرج جشن تولد می گیرند ! در این جشن تولد شعر می خوانند و عکس می گیرند و کلی خوش می گذرد و اینا ! بعد اسمش را می گذارند حرکت پست مدرنیستی !!!

بعد ما هی به خودمان نگاه می کنیم ، هی به دوست شاعرمان نگاه می کنیم ، هی به دانش نداشته ی مان مراجعه می کنیم ، هی به دانش داشته ی دوست شاعرمان رجوع می کنیم و در آخر هم سر در نمی آوریم که چطور می شود در زمانه ای که موسوم به مرگ فراروایت هاست ، که فراروایت هایی نظیر عقل هم  دیگر شایسته ی گرامی داشت نیستند ، زمانه ای که دوره ی مرگ کاریزماست ، که در آن هیچ انسانی شایستگی پُستر شدن بر در و دیوار خانه ی ما را ندارد ، خودت را شبیه یک شخصیت ( خوب یا بد ، که خوب یا بدش در اینجا مهم نیست ) درست کنی و برای یک دیکتاتورجشن تولد بگیری  و حتی به احترامش شعر بخوانی واسمش را بگذاری حرکت پست مدرنیستی !

 

گزارشی از این جلسه در خبرگزاری ایلنا

 

 من درحقیقت یک آدم خیلی معمولی هستم. ده سال است که یک زن دارم و دو بچه که بسیار دوستشان دارم. من فکر می‌کنم آنقدر نقش آدم‌های عصبی یا فرهیخته یا روشنفکر را خوب بازی کرده‌ام که مردم گمان می‌کنند در زندگی واقعی نیز چنین هستم! اما در واقع یک آبجوخورِ تلویزیون نگاه‌کنِ تی‌شرت‌پوش هستم نه کسی که توی نخ کی یرکه گارد و اسپینوزا است ! »

وودی آلن

 

بد قولی این ماه را بگذارید به حساب سفر و این که دوست و همراه همیشگی من ، یعنی لپ تاپم ، من را در این سفر همراهی نمی کرد . اما به جبران این تاخیر این پست شما را مهمان 2 شعر می کنم و یادآوری می کنم که آقای شاعر همچنان تصمیم دارد 25 ام هر ماه وبلاگش را به روز کند !

پس 25 مهر منتظر پست جدید و شعر جدیدی باشید .

 

من

خوابت را دیده ام

که از خیابان های شلوغ عبور می کرد

بی آنکه چیزی بخرد

یا حتی

نگاهی به ویترین ها بیندازد.

مادرم هم خوابت را دیده بود

که از کوچه ی ما رد می شد اما

از پله ها بالا نیامده بود ،

سراغ من را نگرفته بود .

مادرم فکر می کند که من

مدت هاست

حافظه ات را از دست داده ام

درست از روزی

که زیر پتویت گریه  کردم

 تا

خوابم ببرد .

 

 

تقریبا بعد از دو سال و نیم فعالیت و حضور در فیس بوک و انتشار بسیاری از آثارم در یک صفحه ی شخصی ، بسیاری از دوستانی که امروز به سراغ من و پروفایلم می آیند به دلیل عدم وجود آرشیو ( که قطعا در ذات شبکه های اجتماعی ست ) نمی توانند مطالب منتشر شده از 2 سال پیش تا به امروز را مشاهده کنند و از طرفی به دلیل وجود پست های شخصی ، مرز مشخصی بین آثار ادبی و شخصی وجود ندارد تا بتوان هر یک را به مخاطبان خاص خود عرضه کرد ، به خصوص که در 2 سال پیش امکانات امروزی فیس بوک برای جداسازی مطالب و انتشار اختصاصی آن وجود نداشت . به هر جهت با این دلایل و به بهانه ی پر شدن قریب الوقوع ظرفیت 5000 نفری صفحه ام و به پیشنهاد دوستان ، تصمیم به درست کردن پیجی اختصاصی گرفتم تا هم از این محدودیت ها رهایی پیدا کرده و هم مطالب منتشر شده در پروفایل شخصی ام را کم کم به آن پیج منتقل کنم تا در دسترس همه ی دوستانم قرار بگیرند .
اگر چه صفحه ی شخصی ام همچنان حفظ خواهد شد اما حضور تمامی دوستانی که تا به امروز من را در آن صفحه یاری کردند و حوصله ی خواندن شعرهای نه چندان شعر من را داشته اند قطعا موجب دلگرمی خواهد بود .

 

صفحه ی شخصی محسن عاصی در فیس بوک

 

 

و اما شعر

که همچنان همه چیز است

و همه چیز خواهد بود :

 

 

بغض چوپان کنار یک اتوبان

ترس جا ماندن از جهان بزرگ

گریه در متروی کرج - تهران

حس دلتنگی ام به خاطر گرگ

 

آسمانم پریده از رنگش

وسط حوض های نکبت و دود

اول قصه ها خدا بود و

آخر قصه هیچ وقت نبود

 

غصه ها از میان کابوسی

نشت می کرد به زمین و زمان

ترس یک گرگ از سگ گله

ترس یک گله از تمام جهان

 

مانده ام انتهای خط ، بی کس

پشت این طاقت تمام شده

گریه هایم ، مضر ولی شیرین

مثل سیگار بعد شام شده

 

حوض بی کاشی ام بدون ِ ماه

حوض بی ماهی ام پر از ای کاش ↓

بود اگرچه شبیه رویا بود

خفه شد شهری از نبودن هاش

 

دود خوردم / به روزهای کثیف

درد دیدم که لال می ماندم

که درختان در نیامده را

توی مغزم زغال می ماندم

 

لحظه ها از هنوز کم می شد

گرگ و میشم به سمت شب می رفت

آخر قصه می رسید اما

همه ی خواب ها عقب می رفت

 

ترس جا مانده ای شدم اما

به سیاهی کشید کار جهان

گم شدم لا به لای شهر بزرگ

بغض چوپان ، کنار یک اتوبان

 

 

 

 محسن عاصی

 

 



نوشته شده توسط محسن عاصی در سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۰ ساعت 23:59 | لینک ثابت |

منوی اصلی

صفحه نخست
آرشيو وبلاگ
پروفایل مدیر وبلاگ
پست الکترونیک
عناوین مطالب وبلاگ

درباره ی وبلاگ


ادبیات
از جنس محسن عاصی
.
کتاب منتشر شده: «خون به پا خواهد شد!» نشرنیماژ

کانال تلگرام:
https://telegram.me/mohsenasi1

.

آثار من در سایت ها

آرشیو مطالب

موضوعات وبلاگ

پیوند ها

امکانات


Powered by BLOGFA

کپی برداری با ذکر نام منبع بلامانع می باشد.حقوق کلیه ی مطالب مندرج در این وبلاگ محفوظ می باشد.